نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

من مادرم

برای خودم چای ریخته ام..تو روی مبل خوابیده ای...بیسکوییتهای پتی فور هم دورت ریخته است..چنان خر و پفی میکردی که نگو..و من متعجب به تو مینگریستم..به عروسکی که کلی لوازم ارایشو دور لبهاش مالونده بود..این تقریبا..جزو نوادر پاتکهای توست...به وسایل ارایشی مادر..درست شبیه بازیگران سیرک شدی..تو وروجک شیطون ِ مادر ..میدانی دخترکم...باید یک  چای بریزمو برگردم..اما چای هم اینروزها طعم خوشی ندارد..نمیدانم چرا...اینهم چای..میدانی نازنین..نمیدانم چرا اما اینروزها..دلم یک مادر میخواهد...شبیه مادر خودم..باهمان قد و بالا...دلم میخواهد تلفن زنگ بزند...و او پشت خط باشد..حالم را بپرسد..روزگارم را بپرسد..برایم سبزی خوردن پاک کند...دلم اینروزها مادر میخواهد....
28 مهر 1392

اینم عکس موهای جدیدم

اینم عکسای کوتاهی موهام کار مامانیمه همراه با گریه های میکنم   اینم از موهام که کوتاه شده خب واسه چی هی ازم عکس میگیری مامانی ؟ این دو تا عروسک و خیلی دوسشون دارم نارنجی رو خاله جونیم نه نرگس جونی و فاطمه جونی دخترخاله هام از مشهد برام سوغاتی اوردن پارسال این صورتیه هم خیلی دوسش دارم اخه داره کتاب میخونه اینونه خاله جونیم مامان ریحانه جون از مکه واسم اورده قبل ماه رمضونی راستی کله این نارنجی رو دیروز کندم وقتی مامانیم عصری خوابیده بود حالا مامانی نمیدونه چه جوری کندمش باید به بابا جون بگیم وصلش کنه !!! بابایی میگه این عروسکا ماله الانم نیست یعنی خرابشون میکنم اما خودم همش دیروز پامو میزاشتم رو طبقه های کمدم...
27 مهر 1392

راز احساس مادرانه

راستش را بخواهی عزیزکم...دلبندم...دلم میخواهد با تو حرفها بزنم با تو چیزها بگویم..از خیلی چیزها و حرفها..از حال و روز اینروزها...این سالها...که یکوقتی گذشته میشود برای تو...گذشته  ای دور از روزگاری دورتر..و فردا و اینده ای که معلوم نیست...چه خواهد شد...ادمها سرجایشان باشند یا نباشند...و چرخه طبیعت زندگی کماکان میچرخد..و میچرخدچونان سیبی هزار چرخ میخورد...هزار فریب..و ادمیزاد از فردایش هم بیخبر است..شاید همین چیزها باعث میشود دلم بخواهد برای  تو ارام جان..انیس و مونسم بنویسم..میدانی..دوست داشتنت یک شکلی است یک جوری است...که ادم را مست و مسحور میکند..انوقتها قبل از داشتنت...هیچ وقت فکر نمیکردم..مادر خوبی شوم..یا نه مادر با احساسی باش...
27 مهر 1392

مادر تو بودن را دوست دارم

میدانی گلبرگ گلم...میدانی نازنین جان مادر میدانی؟  الان که خوابیده ای دلم برایت تنگ شده...میبینی مادرها خودشان خود آزارند...انگار همین که شیطنت میکنی همین که صدای نفسهایت را مادر میشنود راضیست همین ازار و اذیتهایت هم به جان مادر شیرین است...میدانی نازنینکم...روزگار عجیبی است..قصه های عجیب و غریبی دارد...وقتی برای تو مینویسم..حال قشنگی دارم..هرچند میدانم...روزهای خیلی دوری خواهی مرا خواند...سالهای دوری که نمیدانم انروزها اوضاع چطور و چگونه خواهد بود...امروز جمعه است..و بگمانم اخرین روزهای مهر سال ١٣٩٢..میبینی جان مادر داری وارد ٤ سالگی ات میشوی...اینجا هوا کمی سرد شده....اینجا پاییز که میشود..دیگر سرما از هر روزنه ای نفوذ میکند..مادر تاز...
26 مهر 1392

برای تو و از تو نوشتن حال مرا خوب میکند مادرجان!!

میدانی دخترکم میدانی عزیزک ٣ ساله ام میدانی جان مادر زندگی همیشه انطور که دلت میخواهد پیش نمیرود...انطور که نقشه اش را میکشی ..انطور که دلت میخواهد...انطور که هوا و هوسش را داری باب میلت نمیشود..میدانی عزیزکم..سرنوشت ادمیزاد را گاهی به کجاها که نمیکشاند..یادم میاید پارسال اینوقتها ولوله بو د نزدیکهای تولدت بود...یادش بخیر عمر ادمیزاد قصه های زیادی دارد عزیزکم دلبندم...حالا ١ سالی بزرگتر شده ای شیرنتر شده ای..دیشب میگویی مامان بخواب من اقای دکترم بعد با دسته  طناب بازی داشتی  مادر را درمان میکردی ...آه عزیزکم زیبایم..آه فرشته اسمانی مادر خیلی دوستت دارد...
25 مهر 1392

امروز روز عید قربان است مادر جان..

سلام عشقم سلام گلبهارم سلام شیرین سخنم..سلام طوطی کوچولوی اینروزهایم..سلام مادرامروز عیدقربان است..دیروز عرفه بود..میدانی عرفه چیست؟ عرفه روز بزرگی است برای بچه مسلمانها..عرفه روز اشک است مادر روز نزدیک شدن به خدا..روز لحطه های ناب و پایان دعای عرفه.گفتمت نازنین برای مامان دعا کن برای بابا جونت دعا کن..اونوقت ..تو کوچولوی نازم همونجور سیب میخوردی دعا کردی گفتی اودایا مامانم حالش خوب باشه..بابام سالم باشه اودمم اوب باشم..بابابزرگمم اوب باشه الهی امین...ایشا..که تنت به ناز طبیبان نیاز مباد مادر...و به شادی زندگی کنی دخترکم...امروز قربان است مادر جان قربان..میدانی قربان یعنی چه..یعنی قربانی فرزند یعنی ...آه نازنینکم..امروز روز قربان  است...
24 مهر 1392
1